شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 246 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنج مــــــــن *** 561 . شنبه : وای که تا صبح جون دادم از بس بیدار شدم وخوابیدم ... ساعت 7:30 بیدار شدم ... تا 8 بالا سرت نشستم تا بلکم بیدار بشی ... دیدم نه ... خواب خواب بودی !!! یه کم ماساژت دادم تا بالاخره چشمات رو باز کردی وتا دیدی من  و بابا بیداریم سرحال شدی ... آماده شدیم و رفتیم ... چندتا نینی دیگه هم بودن ... قدت 84 .. وزنت 11 و دور سرت 50 بود ... بماند که برای تک تک این کارا کلی گریه کردی ... دختر کوچولویی که قبل از تو بود موقع واکسن خیلی گریه کرد و جیغ زد و تو از گریه اون ترسیدی و گریه کردی ... برا همین هم تا بابایی نشست رو صندلی تو جیغ جیغ کردیو کلی اشک ریختی .. منم با بی رحمی تمام دستت و بعد پات رو ...
30 مهر 1392

یادداشت 245 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارنارنج من *** جمعه غروب : قدم زنان رفتیم خونه مامان بزرگ ... تو راه بلال هم خریدیم ... وقتی رسیدیم خاله 1 و همسرش هم بودن و منتظر مهمون بودن ... پدر شوهر خاله ( شوهر عمه من ) داره میاد تهران تا بره دکتر ... و چون خونه خاله اینا آسانسور نداره میاد خونه مامان بزرگ ... یه کم نشستیم و تو بازی میکردی ... خاله بهم گفت پدر شوهرت هم داره میاد !!!! من اول فکر کردم دارم اشتباه میشنوم ولی بعدش که تکرار کرد حرفش رو متوجه شدم که بابابزرگت داره از شمال همراه شوهر عمم میاد !!!! ... کلی تعجب کردم ... وقتی به بابا هم گفتم اونم شاخاش دراومد ... خلاصه که رسیدن مهمونا ... بابا رفت تو حیاط استقبالشون و تو هم رفتی ... اما موقع اومدن تو خو...
26 مهر 1392

یادداشت 244 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهاری من *** 548 . یکشنبه : امروز بابایی از اداره بهمون زنگ نزد ... عصری که خوابیدی منم کنارت دراز کشیدم ... تازه خوابم برده بود که بابا اومد ... چشمام رو باز کردم و سلام دادم بهش و دوباره خوابیدم ... اونم جوابم رو داد و رفت تا لباساش رو عوض کنه ... ساعت از 7 گذشته بود که بیدار شدم و دیدم بابا نیست ... تو هم هنوز خواب بودی ... با صدای در بیدار شدی ... بابا همچنان سرسنگینه ... واقعا ازش دلخورم ... برا همین هم نمیتونم پیش قدم بشم و سر حرف رو باز کنم ... 549 . دوشنبه : اولین روز ماه ذی الحجه است ... خدا قبول کنه روزه گرفتم ... تا لنگ ظهر که خواب بودیم و بعدش هم تو و بابا صبحانه خوردین ... من رفتم سراغ غذا پختن ... تو ه...
19 مهر 1392

یادداشت 243 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنج من *** 54٢ . دوشنبه : ساعت 11 که بیدار شدم دیدم دختر خاله اس داده که کلاسش زود تموم میشه و میاد خونمون برا خوشگلاسیون ... بیدار که شدی رفتم سراغ ناهار پختن ... هم ناهار میپختم هم لقمه میچپوندم تو دهنت !! ... کارم تازه تموم شده بود که دختر خاله رسید و تو اولش یه کم ناز کردی براش و بعدش دیگه دوست شدی ... یه کم بهت میوه دادم  و برای دختر خاله ناهار کشیدم و خورد و رفتیم سراغ کارمون ... تو هم با تلویزیون و پد و توپ و هرچی که اون دوروبر بود سرگرم شدی و کمتر سراغ من اومدی ... من و دختر خاله هم یه عالمه حرف زدیم و من کلی درس زندگی بهش دادم ... خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ... از وقت...
13 مهر 1392

یادداشت 242 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** اولین پست پاییزی ... سلام پایــــــــــــــــــــــــــــیز 535 . دوشنبه : اولین روز مدرسه هاس ... ساعت 8 بیدار شدم و حسابی بو کشیدم تا بوی ماه مهر و بوی پاییز رو حس کنم ... این روزا یه بوی خاصی داره ... خنکای اول صبح خیلی میچسبه ... بعدش هم دوباره تو رو بغل کردم و خوابیدم ... امروز هم من هم بابا بیحوصله بودیم ... البته بیشتر دلمون غمناک بود ... هردومون هم میگفتیم همینجوری !!! ... فکر کنم بخاطر پاییزه !!! ... اما وجود تو مارو سرحال میاره ... تمام روز در حال راه رفتنی و البته گاهی اینقدر تندتند قدم برمیداری که کله پا میشی و دل من هزار بار ریش میشه برا هربار زمین خوردنت ... گاهی هم از دور تندی میای و خودت رو ...
7 مهر 1392
1